ღ خواب های طلایی ღ







" لیاقت عشق "  

 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و

 

گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به

سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه

 

دختر مورد علاقه اش به او جواب

 

منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است .


شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر

را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن

دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی

 

کند. 


شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟


شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من

 

نبود!؟


شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی

 

و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به

 

دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می

فرستادی. بگذار دخترک برود!


این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در

دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش

پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب

واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!” 

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, | 9:15 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

لحظه ی آخر ...  

 

پشت هر کلام سادت حرف تلخی از عبوره


میگه که بین من و تو یه سفر به جایی دوره


دل پاک تو شکسته تو هجوم تلخ پاییز


تو فضای سرد خونه پیچیده شعری غم انگیز


دیگه خورشید نگاهت گلدونا رو برده از یاد


توی قلب مهربونت یه غمی میزنه فریاد


تو سوار اسب نوری من پیاده تو دو راهی


تو میری به شهر خورشید اما من گم تو سیاهی


قصه عشق من و تو قصه باد و یه برگه


پره از حرفه نگفته ، پر از آوای تگرگه


دست بی رحم جدایی ،  یه پله واسه ی گذشتن


لحظه مرگ یه عشقه وقت جون سپردن من


حالا تو لحظه آخر که میری واسه همیشه


دو تا چشم خیس و ابری جا می مونه پشت شیشه


غم بی قراریا مو باید اینجا جا بزارم


آخه تو دل مسافر نباید قصه بکارم


دست سرد التماسم نتونست راتو ببنده


نتونست بدون غصه لب من یه کم بخنده


رفتی و صدای گرمت پابه پای لحظه هامه


شوق برگشتنت اما همیشه اینجا باهامه ...

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, | 19:11 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

اعتراف ...  

 

مگه این گناه من نیست که نگاهتو ندیدم


که تو رو شکستم اما التماساتو شنیدم


منی که پیشت نموندم ،  دلتو هر جا سوزوندم


رفتمو تنهات گذاشتم ، اما خیلی پشیمونم


می دونم بی رحمی کردم دلتو  خط خطی کردم


با تموم مهربونیت ، رفتمو نامردی کردم


اما حالا خیلی دیره واسه برگشتنو موندن


من باید زیر یه مشت خاک دنبال عشقم بگردم ...

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, | 19:49 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

ساعتی که باعث مرگ عشق شد ...  



نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند،

دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت.

نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد .


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد،

یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک،

صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم
.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت

پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد .


آن‌طرفِ خیابان
ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم ،

بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق  ترمزی شدید و فریاد  ناله‌ای کوتاه ریخت تو

گوش‌هام ، تو جونم.


تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و

راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه

کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان .


ترس‌خورده ، هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم .


مبهوت.


گیج.


مَنگ .


هاج و واج نِگاش کردم.


توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ

مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدد چهار و پنج دقیقه بود!!

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, | 18:6 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

(( قلب سالم ))  

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه

دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق

كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با

صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و

ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود.

قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي

خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي

نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره

شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه

كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو

عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم

را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن

تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم

وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را

به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق

هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و

 اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه

زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد

رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد

آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد

جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد

به قلب او نفوذ كرده بود ...

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:, | 19:51 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" نابینای عاشق "  

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, | 18:49 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" بوسه "  

http://kjclub.files.wordpress.com/2010/08/20090508_kimhyunjoong_572.jpg


گفتی که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بیند کسی ؟ گفتم که حاشا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  

گفتی ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در ؟

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی که تلخی های می ، گر ناگوار افتد مرا ؟

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام ؟

گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم

  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو ؟

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ؟

گفتم ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا می کنم

 


نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:, | 22:6 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

دوست دارم دیوونه ...  

 

گفت می خوام برات یادگاری بنویسم.

 

گفتم کجا ؟

 

گفت روی قلبت .

 

گفتم مگه می تونی ؟!

 

  گفت آره سخت نیست آسونه

 

    گفتم باشه بنویس تاهمیشه یادگاری بمونه

 

گفتم بنویس دیگه ! پس چرا معطلی ؟

 

یه خنجر بدداشت .

 

گفتم این چیه ؟!!

 

گفت هیییس ...

 

ساکت شدم .

 

با تیزی خنجر روی قلبم نوشت :

 

دوست دارم دیوونه

 

حالا اون رفته ...

 

خیلی وقته ...

 

اما هنوز زخم خنجرش روی قلبم مونده :

 

   " دوست دارم دیوونه  "

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:, | 21:6 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" love "  

___@@@@@@_____________
___@@@@@@_____________
___@@@@@@_____________
___@@@@@@_____________
___@@@@@@_____________
___@@@@@@@@@@@@@@_____
___@@@@@@@@@@@@@@_____
______________________
______@@@@@@@@@_______
__@@@@@_______@@@@@___
_@@@@@_________@@@@@__
_@@@@@_________@@@@@__
_@@@@@_________@@@@@__
__@@@@@_______@@@@@___
______@@@@@@@@@_______
______________________
__@@@@___________@@@@_
___@@@@_________@@@@__
____@@@@_______@@@@___
_____@@@@_____@@@@____
______@@@@___@@@@_____
_______@@@@@@@@@______
________@@@@@@@@______
______________________
_______@@@@@@@@@______
_______@@@@@@@@@______
_______@@@@___________
_______@@@@___________
_______@@@@@@@@@______
_______@@@@@@@@@______
_______@@@@___________
_______@@@@___________
_______@@@@@@@@@______
_______@@@@@@@@@______

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, | 19:26 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

این عکسه ...  

 

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, | 19:21 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" عشق واقعی یک موتور سوار "  

 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند .
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند .
زن جوان : یواشتر برو من می ترسم 
مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره ...
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان : خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان : دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان : مرا محکم بگیر .
زن جوان : خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه،به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند :
برخورد یک موتورسیکلت باساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است

عشق واقعی

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, | 18:13 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

(( ابراز عشق ))  



یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای


ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند..


برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر


هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،


داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول


برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به


همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام


به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها


گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن


رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

اما راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان


خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می


دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن


لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه

ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود ...

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | 18:1 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق پنهان ...  

 

 

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته 

بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .


 
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی

 

 

به این مساله نمیکرد .

 آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم

گفت:”متشکرم”…..


 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من 

عاشقشم . اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست

که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش


  نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش

 

متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره 

که  بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد بامن  

بیاد” .


من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی


 هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه خواهر و

 

برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در 

خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون 

کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی

کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .


 
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم

روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها   

  روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما

اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت  من

اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین

داداشی دنیا هستی ، متشکرم.


 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من

عاشقشم . اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .


 
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم

که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من

 

  میخواستم که عشقش متعلق به من باش. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو

 

میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم


 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی

 

خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، 
 

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این

چیزی هست که اون نوشته بود:


 
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به

این موضوع نداشت و من اینو میدونستم من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه

  که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما . من خجالتی ام 

نمی‌دونم همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


 
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………
 

 

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو

میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم


 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی

خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، 

 

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این

چیزی هست که اون نوشته بود :


  ”
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به

 

این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه

  که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما . من خجالتی ام

نمی‌دونم همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ….


 
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | 17:40 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" داستان غم انگیز عاشقی دختر شانزده ساله "  

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و

همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از

اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد

گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری

مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی

با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد .

آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد

نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها

در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این

مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های

روی قفسه اش به شش تا رسیده بود .


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با

دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر

کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت

عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج

کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما

قلبم از آن توست و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد .

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران

شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت

بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم

گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول

های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد

سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست

هستیم، مگر نه ؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی

اش نرفت.


مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا

می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در

قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید ؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
             
              
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را

در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک

جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم .


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است ؟


پدربزرگ، چرا گریه می کنید ؟


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود :

(( معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .))

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, | 15:53 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

مسافر غریب ...  

 

من مسافری غریبم توی خونه باغ چشمات

سفر سختی رو داشتم زیر نور سرد مهتاب  

نشونی ازتو نداشتم اما دنبالت میگشتم

واسه ی وجود پاکت از همه دنیا گذشتم  

کوچه ها رو گشتم اما انگار هیچ کجا نبودی

این همه گشتنوگشتن انگاری نداره سودی

دیررسیدم من عاشق تواز اینجا رفته بودی

حالامن موندم جنونولحظه های سخت دوری 

توی این کوچه تاریک حالا دلتنگ تو هستم 

امیدی ندارم اما چشم به دیدار تو بستم

دل من طاقت نداره بی تویک لحظه بمونه

ولی خب رفتیوعشقت توی خاطرم میمونه

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, | 15:36 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

صفحه قبل 1 ... 23 24 25 26 27 ... 35 صفحه بعد